
قصه آموزنده درباره مهربانی امروز چند قصه آموزنده درباره مهربانی برای شما دوستان داریم.در قصه گویی تنها هدف سرگرم کردن کودک نیست.شما خیلی از پیامهای آموزشی را با قصه گفتن به کودک میتوانید، انتقال دهید. در قصه گویی تخیل کودک تقویت میشود و این تخیل پردازی با شخصیتهای قصه اگر همراه با آموزش ارزشهای دینی، خانوادگی و اجتماعی باشد، خیلی ارزشمند هست. قبلا در مطلب " درس متفاوت برای کودکان" که در مهارتهای زندگی داشتیم یک بازی مثال زدیم تا کودک بیشتر با حس همدردی و نوع دوستی آشنا شود. قصه امروز درباره مهربانی هست. در روزهای آخر سال هستیم و فرصتی برای مهرورزی و دست گرفتن نیازمندان هست. مهربانی یکی از مهارتهایی هست که باید آموزش داده شود و کودکان مهربان این خصلت را تنها تحت تاثیر رفتار به ارث میبرند....
قصه آموزنده درباره مهربانی
امروز چند قصه آموزنده درباره مهربانی برای شما دوستان داریم.در قصه گویی تنها هدف سرگرم کردن کودک نیست.شما خیلی از پیامهای آموزشی را با قصه گفتن به کودک میتوانید، انتقال دهید. در قصه گویی تخیل کودک تقویت میشود و این تخیل پردازی با شخصیتهای قصه اگر همراه با آموزش ارزشهای دینی، خانوادگی و اجتماعی باشد، خیلی ارزشمند هست.
قبلا در مطلب ” درس متفاوت برای کودکان” که در مهارتهای زندگی داشتیم یک بازی مثال زدیم تا کودک بیشتر با حس همدردی و نوع دوستی آشنا شود. قصه امروز درباره مهربانی هست. در روزهای آخر سال هستیم و فرصتی برای مهرورزی و دست گرفتن نیازمندان هست. مهربانی یکی از مهارتهایی هست که باید آموزش داده شود و کودکان مهربان این خصلت را تنها تحت تاثیر رفتار به ارث میبرند. در مطلب ” بالا بردن حس قدردانی در کودکان ” در مورد این صحبت کردیم که اگر فردی بتواند عشق و محبت را به دیگران نثار کند، در زندگی احساس شادی میکند. پس کودک شما نه تنها نیاز به دریافت محبت دارد باید درباره مهربانی یاد بگیرد تا بتواند محبت را به دیگران نثار کند تا تبدیل به کودکی شاد و قدرشناس شود و همینطور کودک مهربان فردی محبوب در اجتماع و بین دوستان و آشنایان خواهد بود.
خرگوش مهربان و سوپ هویج
قصه ای درباره مهربانی و نتیجه مهربان بودن
یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی میکرد .
یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد .
خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد .
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید، آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
“خرگوش مهربان ، بچههایم گرسنه هستند. ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟”
خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود.
سپس خرگوش به خانم خوک رسید. خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
“خرگوش مهربان، داشتم به بازار میرفتم تا برای بچههایم هویج بخرم، خیلی خسته شدهام و هنوز هم به بازار نرسیدهام . ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی ؟ “
خرگوش یکی دیگر از هویجهایش را به خانم خوک داد. حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود .
اینبار خرگوش مهربان، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت :
“خرگوش مهربان، آیا تو میدانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویجهایت را به من می دهی؟ “
خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویجها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد. حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت .
او از جلو خانهی مرغی خانم عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت :
“خرگوش مهربان، زمستان در راه است. چند روز دیگر جوجههایم به دنیا میآیند و من هنوز هیچ لباسی برایشان آماده نکرده ام . ممکن است این هویج را به من بدهی ؟ اگر روی تخم هایم بنشینم حتما جوجه های بیشتری به دنیا خواهم آور”.
خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد .
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود. او با خود فکر میکرد که برای ناهار چه غذایی بپزد، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد .
خرگوش مهربان پرسید : “چه کسی پشت در است ؟”
صدایی شنید، “سلام، ما هستیم، آقای موش، خانم خوک، اردک عینکی، مرغی خانم “
خرگوش مهربان در را باز کرد. با تعجب به دوستانش نگاه کرد. آنها گفتند :
“امروز تو هویجهایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم”.
خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید :
“چه غذایی پخته اید ؟”
همه با هم گفتند : ” سوپ هویج “
سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند .
مهربانی
سگ مهربان
یکی بود یکی نبود. مزرعه دوستی، یک انبار کوچک بود پر از کاه.
در بعضی از ساعتهای روز، حیوانات مزرعه، در این انباری استراحت میکردند. بین این حیوانات، یک سگ بود که همه او را سگ مهربان صدا میزدند؛چون با همه دوست بود. در یک ظهر بهاری، بچه گربهای که تازه به جمع مزرعه اضافه شده بود، رفت کنار سگ مهربان و گفت: «سلام. من پیشی کوچولو هستم. اومدم بپرسم چرا اینقدر همه ترا دوست دارن و چطوری تونستی این همه دوست داشته باشی؟»
سگ مهربان، با آرامش گفت: «خودت چی فکر میکنی؟» پیشی کوچولو گفت: «نمیدونم. شاید اونها ازت میترسن که اینقدر باهات دوست هستن؛ ولی من خیلی کوچیکم. اونها از من نمیترسن».
سگ مهربان، با لبخند گفت: «نه، پیشی کوچولو. من اگر میخواستم بداخلاق باشم و اونها رو اذیت کنم، نمیتونستم باهاشون دوست بشم. من اگر بدجنس بودم، الان تو هم نمیآمدی با من حرف بزنی؛ درسته؟»
پیشی کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «درسته؛ چون مهربان بودی، اومدم».
سگ مهربان، به علفهای پشت سرش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: «پس، همیشه، با همه مهربان باش و در کارها به آنها کمک کن تا همه دوستت داشته باشند. اینطوری، اگر تو هم روزی به کمک احتیاج پیدا کنی، دیگران با مهربانی به تو کمک میکنند”.
پیشی کوچولو، از اینکه فهمید چرا سگ مهربان، دوستان زیادی دارد، خوشحال شد. پس تصمیم گرفت مثل او، با همه اهالی مزرعه مهربان باشد.
دیوار مهربانی
نیکوکاری قصه ای درباره مهربانی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی این شهر شلوغ یه خونهی خیلی بزرگی بود که چندتا اتاق داشت، توی یکی از این اتاقها پر از اسباب بازی بود، روبروی کمد اسباب بازیها یه تخت خواب چوبی بود که زیر این تخت خواب یک جفت کفش صورتی ناراحت و غمگین نشسته بود، خانم کفشه هرروز گریه میکرد و با خودش میگفت: “دیگه سارا منو دوست نداره، دیگه منو پاش نمیکنه از وقتی که مادر بزرگش یه جفت کفش قرمز براش خریده همش اونو پاش میکنه سارا دیگه منو نمیخاد”.
هر روز یکی از اسباب بازیها میومد و خانم کفشه رو دلداری میداد اما فایده نداشت خانم کفشه بازم گریه میکرد چون از مامان سارا که داشته با خانم همسایه صحبت میکرده، شنیده بوده که میگفته : ” سارا عاشق کفشه، دوست داره کفشای جورواجور پاش کنه خیلی زود از کفشای قبلیش خسته میشه و کفش جدید میخاد”.
خانم کفشه خوب میدونست که دیگه سارا سراغش نمیاد با ناراحتی میخوابید و با نا امیدی بیدار میشد.تا اینکه یک روز مادر بزرگ میاد داخل اتاق تا برای سارا قصه بگه وقتی مادر بزرگ میشینه روی تخت عصای مادربزرگ که خیلی قدیمی بوده سر میخوره و میوفته کنار خانم کفشه، اولش خانم کفشه خیلی میترسه و جیغ میزنه اما اقا عصا با صدای کلفت میگه :”سلام ببخشید سر خوردم”. خانم کفشه میگه: “سلام اقا عصا” آقا عصا میگه : “چرا گریه کردی؟” خانم کفشه با ناراحتی قصه زندگیشو تعریف میکنه، اقا عصا بعد از شنیدن حرفهای خانم کفشه میخنده و میگه: “اینکه ناراحتی نداره دختر جون، من یه دیواری توی این شهر میشناسم که تو میتونی بری اونجا اسمش دیوار مهربونیه من تا حالا چند بار با مادربزرگ رفتم اونجا”، خانم کفشه میگه : “دیوار مهربونی دیگه چیه؟”، اقا عصا میگه: “یه دیواریه که اگر کسی چیزی داره که بهش نیاز نداره میبره اونجا آویزونش میکنه تا کسی که بهش نیاز داره بیاد و بردارو ببره”، خانم کفشه با تعجب پرسید: “یعنی کسی هست که به من احتیاج داشته باشه؟” اقا عصا گفت: “چرا نباشه هستن آدمایی که قدر چیزایی که دارنو میدونن و زود ازش دل نمیکنن تو برو اونجا مطمئن باش که یکی تو رو میبره و ازت مواظبت میکنه”، خانم کفشه تا صبح از خوشحالی خوابش نبرد، صبح که شد فوری خودشو به پارکی که قبلا با سارا رفته بود رسوند روبرو پارک دیوار مهربونی بود با هر سختی که بود خودشو به دیوار مهربونی آویزون کرد، خیلی نگذشته بود که یه نفر بدوبدو اومدو کفشارو برداشت خانم کفشه از خوشحالی جیغ زد و خندید.
آش خاله پیرزن
درباره مهربانی و دوستی
یکی بود یکی نبود. یک خاله پیرزن بود که دلش برای دخترش تنگ شد. یک روز آش پخت تا هم برای دخترش ببرد و هم حال او را بپرسد. اما پایش درد گرفت. نتوانست برود.
برای همین به کدو قلقلهزن گفت: “کدو قلقلهزن یک قِل بزن این آش را به دخترم برسون و حالش راهم بپرس.”
کدو قلقلهزن گفت: “ای به چشم.” زودی آش را گرفت و قل خورد و رفت.
توی راه مترسک را دید و گفت: “کجا میری؟” مترسک گفت: “کلاهم را باد برده بود رفتم و آوردم، خسته شدم. منو با خودت ببر؟”
کدو قلقلهزن گفت: “ای به چشم. بشین رو سرم تا بریم…” بعد دو تایی قل خوردند و رفتند.
این بار توی راه بزی را دید. گفت: “کجا میری؟” بزی گفت: “علفهای اون ور ده سبز بود رفتم و آوردم. خسته شدم. منو با خودت ببر؟”
کدو قلقلهزن گفت: “ای به چشم. بشین رو شونهام تا بریم.” بعد سه تایی قل خوردند و رفتند.
این بار هم توی راه قُدقُدی او را دید. گفت: “کجا میری؟” قُدقُدی گفت: ” اون ور ده گندمها زیاد بودند. رفتم و آوردم. خسته شدم. منو هم با خودت ببر؟”
کدو قلقلهزن گفت: “ای به چشم. بشین اون ور شونهام تا بریم.”
بعد چهار تایی قِل خوردند و رفتند. از روی تپه سُر خوردند. آمدند پایین، درست کنارِ در خانهی دختر خاله پیرزن. دختر در را باز کرد. آنها را دید.
کدو قلقلهزن همه چیز را برای دختر تعریف کرد. بعد پنجتایی نشستند و با هم آش خوردند.
آنها شب تا صبح گفتند و خندیدند. صبح که شد. مهمانها خواستند بروند.
دختر گفت: “میشود پیش من بمونید من تنهاام”.
مترسک گفت: “اگر بمونم، باید تو مزرعه کار کنم. کلاغها را بیرون میکنم. اجازه میدی؟” دختر گفت: “باشه”!
بُزی گفت: “اگر بمونم، باید هر روز یک کاسه شیر بدم. اجازه میدی؟” دختر گفت: “باشه”!
مرغه هم گفت: “اگر بمونم، باید برات هر روز تخم دو زرده بدم… اجازه میدی؟” دختر گفت: “باشه”!
بعد کدو قلقلهزن خوشحال رفت تا این خبر را به خاله پیرزن بدهد که دخترش دیگر تنها نیست.
زهرا
برای نفر مفیدعالی بود
ارسال دیدگاه